یک روز این فکر به سر تزار افتاد که اگر همیشه بداند چه وقت باید کارها را شروع کند، به چه چیزی توجّه کند و به چه چیزی بی توجّه باشد و مهم تر از همه، بداند که کدام کارش بیش از همه اهمّیت دارد، در هیچ کاری ناموفّق نخواهد بود. پس در سرتاسر قلمرو خود چاووش در داد که هرکس به او بیاموزد که چگونه زمان مناسب برای هر کار را تشخیص دهد، چگونه ارزشمندترین افراد را بشناسد و چگونه از اشتباه در تشخیص مهم ترین کارها جلوگیری کند، جایزه ای بزرگ به او خواهد داد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
تزار |
پادشاهان روسیه در گذشته |
چاووش در داد |
جار زد، ندا درداد، بانگ زد |
قلمرو |
فرمانروایی |
قلمرو ادبی:
«سر» در «به سر تزار افتاد» ß مجاز از ذهن
مردان اندیشه ور به دربار تزار رفتند و به پرسش هایش پاسخ های گوناگون دادند. برخی به نخستین پرسش تزار چنین پاسخ گفتند که برای تشخیص بهترین زمان انجام هر کار، باید برای کارها برنامه های روزانه، ماهانه و سالانه تهیّه کرد و آنها را مو به مو اجرا نمود. آنان گفتند که این، تنها راه تضمین انجام هر کار در وقت مناسب آن است. برخی دیگر گفتند که از پیش تعیین کردن زمان انجام کارها ناممکن است و مهم این است که انسان با وقت گذرانی بیهوده، خود را آشفته نسازد؛ به همه رویدادها توجّه داشته باشد و کارهای لازم را انجام دهد. گروه سوم معتقد بودند که چون تزارها هیچ گاه به جریان رویدادها توجّه نداشته اند، شاید هیچ شهروندی به درستی نداند که هر کار را در چه زمانی باید انجام داد. چهارمین گروه گفتند که رایزنان در مورد برخی کارها هیچ گاه نمی توانند نظر بدهند؛ زیرا شخص بی درنگ باید تصمیم بگیرد که آنها را انجام بدهد یا ندهد و برای تصمیم گرفتن، باید بداند که چه پیشامدی رخ خواهد داد و این کار تنها از جادوگران برآید. پس، برای دانستن مناسب ترین زمان انجام هر کار فقط باید با جادوگران رای زد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
اندیشه ور |
اندیشمند |
دربار |
بارگاه |
تضمین |
ضمانت کردن |
آشفته |
پریشان |
شهروند |
اهل یک شهر یا کشور |
بی درنگ |
بی فاصله |
پیشامد |
رخداد |
رخ دادن |
روی دادن |
رایزن |
مشاور، کسی که در کاری با وی مشورت کنند |
قلمرو ادبی:
پرسش و پاسخ ß تضاد
مو به مو ß کنایه از بادقت و با همه جزییات
پاسخ فرزانگان به پرسش دوم تزار نیز به همین اندازه گونه گون بود. گروه اوّل گفتند که او بیش از همه، به دستیاران حکومتی اش نیازمند است. گروه دوم بر این عقیده بودند که وی بیش از همه به کشیشان نیاز دارد. گروه سوم گفتند که او به پزشکان خود بیش از همه محتاج است و گروه چهارم معتقد بودند که نیاز تزار بیش از هر کس به جنگاوران خویش است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
فرزانه |
بسیار دانا |
گونه گون |
گوناگون |
دستیاران |
یاریگر |
جنگاور |
جنگجو |
در پاسخ به سؤال سوم تزار در مورد مهم ترین کارها، گروهی دانش اندوزی را مهم ترین کار جهان می دانستند؛ گروهی دیگر چیره دستی در نظام را و گروه سوم پرستش خداوند را. چون پاسخ ها ناهمگون بودند، تزار با هیچ کدام موافقت نکرد و به هیچ کس جایزه ای نداد. آنگاه تصمیم گرفت که برای یافتن پاسخ درست پرسش هایش با راهبی رای زند که در فرزانگی نام آور بود.
راهب در جنگل زندگی می کرد؛ هیچ جا نمی رفت و تنها فروتنان را نزد خود می پذیرفت. پس، تزار جامه ای ژنده پوشید و پیش از رسیدن به کلبه راهب از اسب فرود آمد و تنها، با پای پیاده، به راه افتاد و محافظانش را در میان راه گذاشت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
چیره دستی |
مهارت |
ناهمگون |
ناهمانند |
فروتن |
متواضع |
ژنده |
کهنه و پاره |
فرزانگی |
دانش |
نام آور |
سرشناس |
راهب |
عابد مسیحی، ترسای پارسا و گوشه نشین |
وقتی به کلبه رسید، راهب در جلو کلبه اش باغچه می بست. همین که تزار را دید، سلامش گفت و باز بی درنگ به کندن کَرت پرداخت. راهب، ضعیف و باریک میان بود و وقتی بیلش را به زمین فرو می برد و اندکی خاک برمی داشت؛ به دشواری نفس می کشید.
تزار نزد او آمد و گفت:«ای راهب فرزانه، نزد تو آمده ام که به سه پرسشم پاسخ دهی: یکی این که، کدام فرصت را برای شروع کارها از دست ندهم که اگر دهم پشیمان شوم؟ دوم این که، کدام کسان را برتر شمارم و به آنان توجّه کنم؟ آخر این که، کدام کار از همه مهم تر است و بیش از همه باید به انجامش همّت کنم؟»
راهب به سخنان تزار گوش فرا داد امّا پاسخی به او نداد و دوباره کندنِ کَرت را از سر گرفت. تزار گفت: «خسته شده ای. بیل را به من بده تا کمکت کنم.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
باغچه بستن |
باغچه درست کردن |
باریک میان |
کمر باریک |
همّت |
کوشش |
از سر |
از نو |
گرفتن |
شروع کردن |
||
کرت |
زمین مرزبندی شدۀ کوچک برای کشاورزی |
راهب گفت: «متشکّرم» و آن گاه بیل را به او داد و روی زمین نشست. تزار پس از کندن دو کرت از کار دست کشید و پرسش هایش را تکرار کرد. راهب باز پاسخ نداد امّا از جا برخاست؛ به طرف بیل رفت و گفت: «حالا تو استراحت کن و بگذار ...»
امّا تزار بیل را به او نداد و به کندن ادامه داد. ساعتی از پس ساعت دیگر گذشت. آنگاه که خورشید در آن سوی درختان غروب می کرد، تزار بیل را در خاک فرو برد و گفت: «ای فرزانه مرد، پیشت آمدم تا به سؤال هایم پاسخ دهی. اگر نمی توانی، بگو تا به خانه برگردم.»
راهب گفت: «نگاه کن؛ کسی دارد آنجا می دود. بیا برویم ببینیم کیست.» تزار به اطرافش نگاه کرد و دید مردی دوان دوان از جنگل می آید. مرد، با دستانش شکمش را چسبیده بود؛ خون از میان انگشتانش جاری بود. او به سوی تزار دوید و بر زمین افتاد؛ چشمانش را بست؛ ناله ای آهسته سر داد و از هوش رفت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
دست کشیدن |
رها کردن |
برخاست |
بلند شد |
سر داد |
آغاز کرد |
تزار به راهب کمک کرد تا جامه مرد زخمی را درآورد؛ او زخمی بزرگ در شکم داشت. تزار زخم را خوب شست؛ با دستمالش و یکی از لباسْ پاره های راهب آن را بست؛ امّا خون همچنان از آن جاری بود. تزار بارها باند گرم و آغشته به خون را از روی زخم باز کرد و آن را شست و باز بست. وقتی جریان خون متوقّف شد، مرد زخمی به هوش آمد و آب خواست. تزار آب خنک آورد و به مرد کمک کرد تا از آن بنوشد. در همان موقع، آفتاب غروب کرد و هوا خنک شد. تزار به کمک راهب، مرد زخمی را به کلبه برد و در بستر خواباند. مرد زخمی همان طور که دراز کشیده بود، چشمانش را بست و آرام گرفت. تزار آن قدر از کارکردن و راه رفتن خسته شده بود که در آستانه در مثل مار چنبر زد و چنان آسوده به خواب فرو رفت که همه آن شب کوتاه تابستانی را در خواب بود. صبح روز بعد که از خواب بیدار شد، مدّتی طول کشید تا یادش بیاید که کجاست و مرد غریبه که در بستر خفته کیست؛ پس با چشمانی جویا او را ورانداز کرد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
باز بست |
دوباره بست |
غریبه |
ناشناس |
خفته |
خوابیده |
جویا |
جوینده |
آستانه |
چوب زیرین چارچوب در |
||
ورانداز کردن |
چیزی یا کسی رابه دقت نگریستن |
||
چنبر |
دایره یا محیط دایره، دایرهای از چوب یا از جنس دیگر |
قلمرو ادبی:
آستانه ß مجاز از جلوی در
مثل مار چنبر زد ß تشبیه
مرد همین که دید تزار از خواب برخاسته و نگاهش می کند، با صدایی ضعیف گفت: «مرا ببخش.»
تزار گفت: «تو را نمی شناسم و دلیلی برای بخشودنت نمی یابم.»
مرد گفت: «تو مرا نمی شناسی؛ امّا من تو را می شناسم. من دشمن تو هستم و قسم خورده بودم که به سبب کشتن برادر و ضبط دارایی ام از تو انتقام بگیرم. می دانستم که تو تنها نزد راهب آمده ای؛ این بود که تصمیم گرفتم هنگام بازگشت بکشمت؛ امّا یک روز تمام گذشت و پیدایت نشد. وقتی از کمینگاهم بیرون آمدم که بیابمت، به محافظانت برخوردم که مرا شناختند و زخمی ام کردند. از چنگشان گریختم؛ امّا اگر تو زخمم را نمی بستی، آن قدر از من خون می رفت که می مردم. من می خواستم تو را بکشم امّا تو جانم را نجات دادی.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
گریخت |
فرار کرد |
بخشود |
عفو کرد |
اگر من زنده ماندم و تو مایل بودی، وفادارترین غلامت خواهم شد و به فرزندانم نیز چنین خواهم گفت. مرا ببخش.»
تزار بسیار شادمان شد که به این آسانی با دشمنش آشتی کرده است و نه تنها او را بخشود بلکه به پزشک خویش و نوکرانش گفت که همراه او برگردند و قول داد که اموالش را پس بدهد. پس از اینکه مرد زخمی کلبه را ترک کرد، تزار برای یافتن راهب از کلبه بیرون رفت. می خواست پیش از بازگشت، یک بار دیگر از او بخواهد که به سؤال هایش پاسخ دهد. راهب در جلو باغچه ای که روز پیش بسته بود، زانو زده بود و در کَرت ها سبزی می کاشت.
تزار به سراغ او رفت و گفت: «ای فرزانه مرد، برای آخرین بار از تو خواهش می کنم که به سؤال هایم پاسخ دهی.»
راهب، همان طور که چمباتمه نشسته بود به سرتا پای تزار نگاه کرد و گفت: «همین حالا به جواب سؤال هایت رسیده ای.»
تزار گفت: «چطور؟»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
غلام |
بَرده |
چمباتمه |
گونهای نشستن، زانو در بغل گرفتن |
راهب گفت: «اگر دیروز بر ضعف من رحم نکرده بودی و به جای کندن این کرت ها، تنهایم گذاشته بودی، آن شخص به تو حمله می کرد و از ترک کردن من پشیمان می شدی. پس، آن هنگام بهترین زمان برای کندن کرت ها بود و من مهم ترین کسی بودم که تو می بایست به او توجّه می کردی و مهم ترین کارت کمک به من بود. پس، زمانی که آن مرد دوان دوان آمد، بهترین زمان برای مراقبت تو از او فرارسید؛ زیرا اگر زخمش را نبسته بودی، بدون آشتی با تو می مرد. پس، او مهم ترین کسی بود که باید به او توجّه می کردی و آنچه کردی مهم ترین کار بود. اکنون بدان که فقط یک زمان بسیار مهم وجود دارد و آن «حال» است و مهم ترین کس آن کس است که اکنون می بینی؛ زیرا هیچ گاه نمی دانی که آیا کس دیگری نیز خواهد بود که با او روبه رو شوی یا نه و مهم ترین کار، نیکی کردن به اوست؛ زیرا انسان، تنها برای نیکی کردن آفریده شده است.»